شاید وقتی تریبون آیین تجلیل از «جلال پرگال» گشوده شد، کس نمیدانست رضا دانش آموز پر شر و شور چهار دههی پیش او، با ورق زدن زندگی مشقت بارش، چه تصویری از او بدست میدهد. چه آنکه، وقتی از کوه مشکلات پایین جهید، تایید کرد آنکه رازدار این مشکلات طاقت فرسا بوده دل بزرگ جلال بوده است. که او را بارها در کوچه پس کوچههای شهر دلداری داده که بتواند صبوری پیشه کند و از رنج بنیان برکن به زندگی برسد. یا مثل هزاران دانش آموز دیگر او را با طبیعت آشتی داد که از کودکی به کوهستان برود و انرژی بی پایان کودکیاش را در دشت و در آبیدر تخلیه کند.
همه بغض کردیم از داستان آن روز سرد و بی روح، که نامادری ستم پیشه، دانش آموز طلاق را از خوردن دلمه مادربزرگش محروم و پدرش را وادار کرد که او را در جاده بیرون شهر از ماشینش پیاده کند؛ این دل پر مهر جلال بود که چون آب بر آتش، کینه از عمق جان کودک ویران شهر ستاند.
جلال با همه یک رنگ و یک رو و یک جهت بود. چنان در جسم و جان دانش آموزان ریشه دوانده بود که گویی مدرسه را در تصرف داشت.
رضا دانش آموز کلاس پنجم دبستان، کتری کوه جلال را میشکند و به هر روی در کوه سر به نیست میکند؛ رازی که تا ۴۰ سال بعد، از جلال دربارهاش چیزی نمیشنود، از این رو است که میگوید سخاوت جلال بی عوض است و مهر او دریای بی پایان بخشش و گذشت بوده است. او گفت از جلال بخشش و عفو و رازی داری به ودیعه گرفته است.
دیگر رضا در حالی که مربی تیم ملی است، هنوز خاکسار جلال است. جلال برای او فقط نام نیست، معلم نیست، همشهری نیست، او راه و روش و منش و آرزو و شعر و داستان و کتاب و آینده دلنواز بوده است.
اینگونه است که در پیشاپیش چشم بزرگان شهر و شاگردان جلال تمام قد خم میشود و به گرمی و از بن استخوان جلال را تعظیم و تکریم میکند.
این رابطه سالیان سال دوسویه و عمیق بوده و جلال معترف است آنچنان روح و او دانش آموزان در هم حلول کرده بود که حتی زندگی خانواده گی اش به تعویق افتاده است.
روح جلال چنان انگیزه و همت میبخشد که «أرام» دانش آموز دونده را در راه ماماتکه در جمله ای برانگیخته میکند که تا تیم ملی برود و آرام در پشت تریبون تمام قد او را بستایید که سرزنش و نکوهش جلال هم انگیزه میآورد. جلال تنها معلم ورزش نبود برای دانش آموزان پدر و آغوش پر مهر مادر و کیف و کتاب و مدرسه و عشق و انسانیت و همه ارزشهای یک حیات پویا بوده است.
رضا خوب گفت جلال نمونه «انسان خیر» بود و چنین شد که عاقبت به خیر شد و نام و یاد او در حیات پویا و مانا و ماندگار شد.
حتی شاگردانش، به یاد چهل سال پیش، برایش آواز خوانند و دیگری در آنسوی مرز مادرش را مأمور پاسداشت و تجلیل او کرد. اگر نگاه پر محبت و دستان مهربان و کلام پر نفوذ و همنشینی همدلانه و صداقت بی شیله پیله جلال نبود، چه چیزی مهران را از آنسوی جهان و در پنجاه سالگی وادار میکند که مادر کهنسالش را عصا بدست به تکریم جلال بفرستد.
حتی آن معلم پیشین وقتی تریبون بدست شد، گفت که ما برای جلال شدن کوشیدهایم و از حسرت خوب جلال شدن گفت. اما جلال شاید گاهی در قوطیهای ساخته برای بچههای معنی مییافت، یا نه، تفنگی دستی بود که با حقوقش میخرید که بچههای مدرسه تفنگ بازی کنند. یا همان آتاری بود که بچههای گریزپای مدرسه را سرگرم میکرد. شاید همان شیر و دوغی بود که بر جان بچه ها نشست و آنها در ۴۰ سال بعد بگویند شیر و ماستی به لذیذی دست پخت جلال ننوشیدهاند.
جلال، رمز بغض و گریه کودکان و تجلی خنده ها و قهقهه مستانه دانش آموزان و روح بازی و درس کودکان دبستان بوده است. او حلول روح مهربان خدا در پیکر بچههای شهر بود. جلال فرشته ماندگار بچه های گریزپای مدرسه بود. او به مهر تاریخ مدرسه نوشت؛ کتابی قطور که سطر به سطر آن خاطره انگیز و حیات روحبخش کودکان شهر بوده است.
جلال اکنون صدایش لرزان و پا در سالمندی گذاشته است. آنگاه که پشت تریبون رفت همه پا خاسته و دقایقی ممتد او را احترام کردند. او متین و خاکی همه را تکریم کرد و همچون گذشته آرام و متین و صبور آنچه را دیگران ستایش کردند او «وظیفه انسانی و اخلاقی» اش نام برد؛ اینگونه است که به روایت رضای عزیز، او «انسان خیر» بود و عاقبت به خیر شد. نامش مانا و نمونهاش افزون باد.
توفیق رفیعی
روزنامهنگار